مقصر كيست؟
اين روزها، آن چه بيش از هر چيز ذهن هر انسان بيداري را به خود معطوف ميكند، آن است كه آيا اين روشنفكران يك جامعه هستند كه سياستهاي كلان كشور و جهان را رقم ميزنند يا آن دسته از رجل سياسي در سايه، كه هميشه دستهاي پنهان و غير آشكار آنان در تصميمات سياسي جهان سايه گسترده است؟! با نگاهي اجمالي به جريان روشفنكري ايران، اين سوال به ذهن پويا و جستجوگر اقشار مختلف جامعه متبادر ميشود كه كنه و اساس جنبش روشنفكري، برچه پايهاي استوار است و ريشه كلمات و حتي آدمهاي اين جنبش از كجا و چگونه، وارد گردونه سياسي ايران شدهاند؟
تاريخ روشنفكري ايران از تاريخ تجدد كشور است و تاريخچه رويارويي با آن نيز بخشي از تاريخ تجدد ستيزي در ايران معاصر اما آن چه اين تاريخچه را به امر پيچيدهاي تبديل كرده است، اين واقعيت است كه در اين كشمكش، نه نو آوران و ديدگاهايشان و نه حاميان سنت و پافشاريهايشان هيچ كدام موضعي يكدست نداشته و همگي در بخشي از اين فراز و نشيبها،خواه و ناخواه هم باروشنگري و روشنفكري همراه بودهاند و هم در بخش ديگر از افت و خيزهاي آن در مقابلش ايستادهاند.
در مواجه با اين وضعيت پيچيده، سالهاست كه توضيح سادهاي ارايه ميشود مبني بر ضعف روشنفكري در ايران، كه گويا حاصل جدايي فرضي آنان از مردم است و در نهايت زمينه ساز خيانت آنها، اما اين وضع نه ويژه ايران به منزله كشوري متعلق به جهان سوم است و نه خصوصيت مشترك كشورهاي جهان سوم. نگاهي به تاريخچه روشنفكري ممالك غرب نيز حاكي از آن است كه رمان نويسان كه خود در دورهاي علم روشنفكري را حمل كردهاند، در دورهاي ديگر، به عنوان مدافعان سنت ادبي در مقابل نقد روشنفكرانه ايستادگي كردند. همين تغيير موضع را ميتوان در رابطه با تحصيل كردگان و متالمان ديني ملاحظه كرد كه آنان نيز در دورهاي در زمره روشنفكران روشنفكران و متقاضيان تغيير روابط اجتماعي بودند و پس از تاسيس دولتهاي مدرن، به ديوان سالاراني تبديل شدند كه روشنفكران و روشنفكري را بي ارج به شمار ميآوردند. دوره بعد دوره روشنفكران سياسي و حزبي است كه آنان نيز به همان ميزان كه در نقد سلطه سياسي سرمايه و روابط فرهنگي ناشي از آن موفق بودند، به همان ميزان نيز در مقابل توتاليتاريسم ايدئولوژيهايي كه بدان وابسته بودند موضعي اگر نگوييم توجيهي، دست كم انفعالي در بيش گرفتند. اكنون نوبت به انديشمندان مستقل و آزاد رسيده است كه تعهدشان ديگر حزبي و ايدئولوژيك نيست ومخاطبشان نيز، نه حكومتها يا دولتها و صاحبان قدرت، بلكه عموم مردم در كل و نخبگان به طور اخص هستند، پس جاي تعجب نيست اگر در ايران نيز در ادوار مختلف و حتي متناقضي ظاهر شده باشند. تنافر و تناقضي كه اشارت شد. يكي از بهانههاي اصلي در انتقاد از روشنفكر و روشنفكري در ايران بوده است. پس منشا اين ابهام در تاريخ روشنفكري ايران را در جاي ديگري بايد جستجو كرد. آن چه را كه شايد بتوان به عنوان ويژگي روشنفكري ايران و يكي از مهمترين دلايل پيچيده به نظر آمدن آن دانست، دورههاي گسست و انقطاعي است كه در مسير تحولات آن ملاحظه ميشود. انقطاعي كه به بيگانگي روشنفكران يك دوره از مسايل، مشكلات و دغدغههاي فكري نسلهاي پيشين منجر شده است. اين بيگانگي نتايج نامطلوبي را به همراه داشته كه تكرار در تجارب تلخ، تنها يكي از آنهاست. علل و عوامل زيادي در اين انقطاع موجب شد و شايد نامطلوبترين نتيجه حاصل از اين انقطاع، شكل گيري همان داوريهاي رايج باشد مبني بر جدا بودن يا جدا افتادن روشنفكران از عموم مردم. چارچوب اصلي اين نوع داوريها بر اين روال است كه طي تاريخ معاصر، روشنفكران به بحثهايي دامن زدهاند يا از مواضعي پشتيباني كردهاند كه نه با وا قعيتهاي جامعهشان ارتباطي داشته و نه مورد رجوع مردم قرار گرفته است و در نهايت در مقابله با چنين وضعيتي بوده است كه عموم مردم ترجيح دادند براي يافتن راه حلي براي مشكلاتشان، به نهادها و نخبگان سنتي روي آوردند. حال آن كه اگر نيك بنگريم متوجه خواهيم شد كه در تمام ادوار تاريخ معاصر ايران، تمامي مفاهيم و مقولات مهمي كه جنبشهاي اجتماعي و سياسي ايران حول آن شكلگرفتهاند توسط روشنفكران مطرح شدهاند؛ اين امر خواه در زمينه مفاهيم نظري مانند مشروطيت، ديوانسالاري، آزادي و برابري شهروندي باشد و خواه در حوزه مقولات ديگر چون تحكيم و تقويت نهادهاي مدرن دولتي و لزوم صنعتي شدن.
پس پرسش موجود در اين زمينه آن نيست كه چرا نقطه نظرات روشنفكران وجهه عام نيافتند بلكه شايد پرسش دقيقتر آن باشد كه چگونه است كه هنگامي كه اين مقبوليت عام حاصل ميشود، مجريان اين انديشهها در اولين فرصت از همان حركتي كه اساساً در طول همين فعاليتهاي فكري شكل گرفتهاند براي كنار زدن روشنفكران استفاده ميكنند؟ آيا اين امر را بايد در ضعف روشنفكري ايران جستجو كرد يا در قدرت حكومتها؟ و شايد هم از نگراني آنها از آنچه دائماً در نفي آن تبليغ كردهاند. در واقع با توجه به تعلق روشنفكري به دوران مدرن، ميبايست پاسخ به اين پرسش را در چار چوب مدرنيته جستنجو كرد و مهمترين مولفه آن، يعني مطرح شدن مردم به منزله يگانه منبع مشروعيت. حكومتهاي مدرن كه علي الاصول ميبايست در مقابل چشم بينا و ز بان گوياي اين مردم ايفاي نقش كنند، به اين اعتبار روشنفكران و حكومت را ميتوان رقبايي در نظر گرفت كه هر دو ميبايست در مقام پاسخ گويي به نيازهاي مردم برآيند و چنان چه هر يك از آنها نقش و كاركرد خود و ديگري در اين چشم انداز مدرن، ارزيابي روشني نداشته باشند، ارتباطشان جز بر زمينه قهر شكل نخواهد گرفت.
No comments:
Post a Comment