آسیب شناسی سیاست در جستاری کوتاه
شاید آنگونه که بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی از قرون قبل نگاشتهاند، اساساً سیاست و علم ذیربط آن، برآیند پاسخگویی به یک پرسش که "چه کسی باید در جامعه حکومت کند؟" باشد. اما تعاریف و اشکال فراوانی که به لحاظ تئوریک از آن ارائه شده، هرگز اشتراکات آنچنان قابل چشمی را باهم نیافته و مخرج مشترکی را به منصه ظهور نرسانده است. شکی در این نیست که علم سیاست در معنای خاص خود بر زیر بنای فلسفهی سیاسی آنهم از زویای نگرشی گوناگون و منتج از رویکردهای مختلف شکل گرفته است. فلسفهی سیاسی با تعمقی علمی در صدد جستجوی حقیقت در بستر سیاسی جامعه و در خلال تنظیم راوبط حاکمیت و تودهها، فلسفیدن و تشریح و تالیف آنرا بر عهده گرفت. از افلاطون و سقراط گرفته تا سدههای میانه و از عصر روشنگری با سردمداری ماکیاولی تا دوران مدرن و مارکس، تئوریزه کردن خصائل انسانی و ضرورت تبعیت از تغییرات و تنظیم روابط با نهاد قدرت و روند متقابل آن نیز از کانال سدههای متوالی، راهی هزاران ساله را پیمود. تلاش برای تلفیق دفاع از حقوق و آزادی فردی و اجتماعی تودههای جامعه و مشروعیت اقتدار بلامنازع نهاد قدرت و اقتداری مطلق و گاهاً انتقادپذیر اما اساساً شایستهی حکمرانی، برای دوران مدیدی علیالخصوص در اروپا به مانیفست و تئوری اصلی و زیربنایی شکل گیری استبداد و دیکتاتوریهای معاصر انجامید و نهایتاً نافرجامی و ناکارآمدی این بخش از تئوریها را در پراتیک به نمایش گذاشت. هرچند شکل گیری "دولت مدرن" در غرب بر مبنای تئوریهای فیلسوفانی همچون(لویاتان) توماس هابز و همچنین جایگاه فلسفه كساني چون جان لاک، مونتسکیو و ژان ژاک روسو در اخلاقیات و پیروی از آنها نقش بسزایی ایفا نموده است، اما استحالهی تدریجی دهههای گذشته، حاکی از فارغ شدن سیاست مدرن معاصر از قید و بندهای این بستر حجیم تاریخی_تئوریک میباشد.
سیاست مدرن حتی با رهانیدن خویش از گسترهی ایدئولوژیزه شدنی چند سویه(که سرتاسر قرن بیستم را تحت الشعاع خود قرار داده بود)، گام در عرصهای بر آمده از بازتعریفهایی گوناگون نهاده است. سیاست به مثابهی یک نوع فعالیت آگاهانهی بشری که سعی در ادارهی تضادها، رهایی از بحرانها، حفظ منافع و رفع ضعفهای زندگی سیاسی تودههای جامعه و مشاركت همه جانبهی آنها برای دستیابی به حقایق سیاسی زندگی خویش، بازهم در عصر نوین، با چالشهای فراوانی دسته و پنجه نرم مینماید که نهایتاًٌ ادارهی جامعه به بهترین نحو را استراتژی اصلی خود قرارداده است. تلاش برای رشد و ارتقای جامعه، اقتصاد و فرهنگ نیز از امورات غیرقابل انکار چشم انداز سیاست محسوب میگردد. اگرچه بازیگران سیاسی هر از گاهی پراتیکاً تصویر و وجههای غیر قابل قبول از قدرت مانور خویش نشان داده و نهایتاً حفظ قدرت و منافع و اشاعهی فساد و بیحقوقی را بسط دادهاند، اما بیگمان مسیری که سیاست مدرن در عصر کنونی نیز باید آنرا محوریت خود قرار دهد« متفاوت و لاجرم در راستایی دیگر باید گام نهد.
سالهاست كه حوزهي پر افت و خیز و پیچیدهی سیاست، گریبانگیر و آلودهی متدها و کنشگرانی شده است که اگر آنرا از منظری آسیب شناسانه و گذرا مورد کنکاش قرار دهیم، استنتاجهای عینی ناخوشایندی به دست خواهیم آورد. همچنان که فوقاً به آن اشاره نمودم« تفاوت فاحش مابین پراتیک و نظریات و تئوریهای شفاهی و نگاشته شدهی حوزهی سیاست، تصاویر و نتایج عملی کاملاً جداگانهای از آنچه رسالت واقعی سیاست را در جامعه از مدتها پیش وعده داده بود، به بار آورده است. سالیان مدیدی است که شمار کثیری از پراتیسینها و چهرههای برجسته این عرصه تحت نام دفاع از دمکراسی، عدالتخواهی و دفاع از حقوق انسانی و...... ماندن بر کرسی قدرت و حفظ نهادهای سلطه آن در دستگاه حاکمیت را با مقاصد و امیال شخصی و گروهی خویش تلفیق نموده و در اوج ریاکاری، سنتزی تحت لوای "سیاست مصلحت جویانه و منطبق با منافع روز" را به خورد کنشگران اجتماعی در سطوح مختلف دادهاند. حرکت کردن در جهت حفظ قدرتی مطلق و غیر قابل انتقاد در هر ظرف و با هر ابزاری از سازمان و حزب سیاسی گرفته تا کنترل انحصارطلبانهی نهادهای قدرت، تحت پوشش هرنوع ایدئولوژی و مذهبی، مبنا و نطفهی اساسی دیکتاتوری و استبدادهای ضد دمکراتیک را درخود پرورش داده است.
بدون شک آلوده شدن سیاست در عرصه عمل به چنین آسیبها و متدهای منفی و ناسالمی، قدرت سیاسی و جامعه را به مسیرهای خطرناکی هدایت مینماید. بدیهی است که حفظ قدرت مطلقه سیاسی، نیازمند مریدپروریها و فروغلطیدن به فالانژیزمی متعفن در سطوح مختلف بدنه سیاسی و بدنه اجتماعی جامعه میباشد که ضامن هر نوع افسارگسیختگی و ادامه حیات قدرت حاکم است. اگرچه دیپلماسیهای نمادین اخلاقی و سفسطهگریهای سیاسی، گاهاً افکار عمومی کنشگران سیاسی_اجتماعی جامعه را به کجراهه میکشاند، اما هرگز این نوع سیاست تبهکارانه، واقعیات غیر قابل انکار را پشت چنین متدهای سیاسی کاذبی برای همیشه لاپوشانی نخواهد کرد و توانایی چنین امر گران وظاهراً مشروعیت داری را نخواهد داشت. بارزترین نمونهی عملی چنین آلوده شدنی در کشورهای آفریقای جنوبی در قرن بیستم به خوبی مورد اشاره است. کشورهای آفریقای جنوبیای که بعد از سالها مبارزه بر علیه استعمار و استثمار خارجی و خونریزیهای تکان دهنده، در آرزوی استقلال و رهایی و نیل به آزادی به موفقیتهای چشم گیری نائل آمدند، اما بعد از کسب استقلال طی مدت زمان کمی و بسرعت به منجلاب فساد و بوروکراسی خانوادگی پیچیده و دیکتاتورمنشی بی حد و مرزی سوق پیدا نمودند. پر واضح و مبرهن است که مریدپروری و حفظ منافع محفلی و گروهی، به مثابهی مبنای دولتمداری و ادارهی جامعه، هرگز نوید بخش آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی نگردید و منجلابی فاسدتر از هر زمان را در این مناطق جامه عمل پوشاند.
سالارپاشایی
No comments:
Post a Comment